پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با
مهرباني روي شانههاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي
براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد.
پسر جوان به آرامي وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و
بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت:
لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود
كرد كه حرفهاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين
بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار
ميكرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد ميتواني بازي
كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را كه ميديدند
باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود
تمام حركاتش به جا و مناسب بود.
نظرات شما عزیزان:
محمد جعفری 
ساعت17:11---24 فروردين 1391
میگم یا این داستان رو شما ناقص نوشتی یا اینکه داستان بی سر و ته بود! اولای داستانو خوندم گفتم احتمالا جالبه اما یهو تموم شد!
شعبانی 
ساعت16:34---22 فروردين 1391
با عرض سلام خدمت شما وبلاگتون خوبه اما این قلب ها که از صفحه رد میشن چشم ما رو که درد آورد